حال غريبي پيدا کرده بودم.از جا بلند شدم.مادر با چشم گريان و با يک دنيا هول و ولا پرسيد:کجا مي خواي بري؟ گفتم«مي رم لباس عزا تنم کنم.»همين که ملحفه را از روي لباس ها زدم کنار،چشمم افتاد به يک عکس قاب گرفته از ابراهيم.آن جا قايمش کرده بودند که من نبينم.ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم.از ته دل ضجه زدم؛در همان حال گفتم«يادت نره ابراهيم،منو شفاعت کني ها!»
خاطره اي از همسر شهيد ابراهيم امير عباسي